خودکشی در مه

مرگ پایان کبوتر نیست

خودکشی در مه

مرگ پایان کبوتر نیست

تولدت مبارک

خواستم بهت بگم از راه دورهم میشه تولد گرفت.

اگرچه میدونم سرت خیلی شلوغه و اینروزا کمتر به فکر ما هستی!

 اما این دور دورا کسی هست که به فکرته

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم.....

 

اینم کیک تولدت!!!!!!!البته جات خالی خیلی خوشمزه بود

بهار گم شده

با چتر آبی ات به خیابان که آمدی
حتما بگو به ابر به باران که آمدی


نم نم بیا به سمت قراری که در من است
از امتداد خیس درختان که آمدی


امروز روز خوب من و روز خوب تو است
با خنده روئی ات بنمایان که آمدی


فواره های یخ زده یکباره وا شدند

تا خورد بر مشام    زمستان که آمدی


شب مانده بود و هیبتی از ناگهان تو
مانند ماه تا لب ایوان که آمدی


زیبایی رها شده در شعر های من
شعرم رسیده بود به پایان که آمدی


پیش از شما خلاصه بگویم بهار
نه احتمال داشت نه امکان   که آمدی


گنجشکها ورود تو را جار میزنند
آه ای بهار گم شده،  ای آنکه آمدی

نا امنی جنسی در خانه

باز باران میبارد امشب از چشمانم

دل تنهایم غمگین نوجوانی که در اوج بهار زندگی  هجوم بی رحمی، پاییزی اش کرد.

به درد و دلش که گوش دادم باور نکردم 13 ساله است.رفتار و چهره اش تکیده و اضطراب در تمام وجودش موج میزد…

او از هزاران قربانی پنهانی که شاید کسی دردشان را نشنیده است،از فرزندانیست که امنیت جنسی در خانه خود ندارند!

با خود گفتم هر زمان خطری از جانب  اجتماع ، جامعه ،دولت حتی  تهدیدمان کند پناهمان خانه و خانواده است و پدرو برادر  چون شیر حامی مان،چه کند آن که نا امن ترین مکان برایش خانه و تهدید بزرگش پدرو برادر  است؟!!!!!!!!

اگر خدا بخواهد تصمیم گرفتیم با دوستان پیگیر فعالیتهایی در این خصوص باشیم .

                                     منتظر نظراتتون هستم.

آلزایمر

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند.
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد!
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است...!

 

سرخ

خون بسته سرم تمام گیسم سرخ است

می گریم و چشمهای خیسم سرخ است


هر چند که سبز رفته ای ،نامت را


با هر قلمی که مینویسم سرخ است