خبرگزاری جمهوری اسلامی نقل کرد، دختر بچه ای فقیر در پایتخت بولیوی، با وسایل واکس زنی در مسیر رئیس جمهور قرار گرفت، رئیس جمهور او را نوازش کرد و گفت: دلم می خواست یک ساعت آن دختر بچه را در آغوش بگیرم و گریه کنم.
راستی از زهکلوت تا شهر لاپاز پایتخت بولیوی چقدر راه است؟ به نظر شما آن دخترک واکسی در آن پایتخت شلوغ روزی چقدر درآمد دارد؟ و به نظر شما پدر دختران بی عروسک زهکلوتی آیا در هجوم خشکسالی و فقر به اندازه همان دخترک واکسی بولیویایی درآمد دارند؟
رئیس جمهور محترم، آقای احمدی نژاد،
اینکه شما دلتان می خواسته یک ساعت آن دخترک فقیر را در آغوش بگیرید و گریه کنید نشان از نوعدوستی شما دارد و قابل تقدیر است، اما ای کاش فرصت می کردید یک ساعت که نه، یک دقیقه با بچه های ما هم گریه می کردید. بچه هایی که زیر کپرهای قلعه گنج نیش عقرب در بدن نازکشان فرو می رود و قبل از رسیدن به اولین درمانگاه، کبود و نابود می شوند. بچه هایی که بهترین غذایشان آن طور که من از نزدیک دیدم یک قاشق رب گوجه است که در ظرفی آب گرم می ریزند و نانی اگر باشد در آن تریت می کنند و سر بر بالین خشک می گذارند تا فردا با پای برهنه به مدرسه بروند و چون کیسه آرد کمیته امدادشان ته کشید و از نان خبری نیست بالاجبار بگویند «بابا آب داد»
رئیس جمهور محترم
یک فیلمساز درد آشنای کرمانی از گرسنگی و بیماری های ناشی از سوء تغذیه بچه های جنوب استان کرمان مستندی ساخته است که دردمندانه دیدن دارد. دیروز هم خبرگزاری مهر خبر داد که بسیاری از بچه های روستاهای منوجان از سوء تغذیه رنج می برند. من همچنین از فقر کودکان کهنوجی قصه ای شنیده ام که تلخی روایتش را همیشه با خود داشته ام. قصه دختر فقیری که بیمار بود و پولی و ایضا وسیله ای نداشت تا به شهر برسد، او به یکی از مردان ده که ماشینی داشته، می گوید: اگر مرا به دکتر برسانی «بره» ای دارم که به جای کرایه می دهمت، اما کسی درد او را جدی نگرفت و او را به طبیب نرساند و مُرد به همین سادگی.
برادر احمدی نژاد، این روزها خیلی از مردم دنیا شما را قهرمانی می دانند که پنجه در پنجه استکبار جهانی گذاشته اید به همین خاطر است که در مصر خرمایی مرغوب را «احمدی نژاد» نام گذاشته اند و خرمایی دیگر را «سیدحسن نصراله» و نامرغوب ترین نوع خرمایشان را «بوش».
اما آقای رئیس جمهور این همه برای کودک زهکلوتی نان و برای سوء تغذیه اش درمان نمی شود.
رئیس جمهور، دل سوزاندن برای دختربچه ای در ینگه ی دنیا و در یک کشور کمونیستی و یک ساعت گریه کردن به حال زار او کار ناپسندی نیست، ناپسند این است که علی رغم تلاش شما برای برقراری عدالت اجتماعی، هنوز عفریت فقر مثل گذشته در میان کپرهای قلعه گنج و رودبار جولان می دهد و توزیع پر طمطراق سهام عدالت، گریه غم انگیز هیچ کودک گرسنه ای را به خنده تبدیل نکرده و از آه هیچ کشاورز تنگدست ورشکسته ای هم نکاسته است، بلکه داشتن یک شیشه یک لیتری بنزین اگر چه به قیمت 1000 تومان هم حسرتی است که به حسرت نداشته هایشان اضافه شده است. برای اثبات ادعایم تقاضا دارم دستور فرمائید آقای شمقدری مجموعه عکسی که دانشجویان تهرانی در اردوهای تابستانی هجرت، از اوج فقر در جنوب استان کرمان تهیه کرده اند، به محضرتان بیاورد تا مطمئن شوید بچه های آمریکای لاتین حال و روزشان از بچه های ما بدتر نیست، اگر بهتر نباشد.
آقای احمدی نژاد، دختر واکسی بولیویایی حتما در روز می تواند کفش چند عابر مهربان را برق بیندازد و پولی به دست بیاورد، اما هیچ برق امیدی در دل کودک فقیر منطقه ما دیده نمی شود او دمپایی پاره ی پلاستیکی کدام روستایی را واکس بزند؟
شما لطفا از مسئولان بانک های این منطقه بپرسید علی رغم تلاش استاندار محترم و مسئولان مربوطه، از میلیاردها تومانی که در سفر به جنوب استان کرمان در قالب طرح های زود بازده وعده فرمودید، چه مقدار توسط روستائیان فقیر جذب شده و چقدر اشتغال ایجاد کرده است؟ از 25 هزار واحد مسکونی که قرار بود تا پایان سال 86 جایگزین کپرهای فرسوده بشود، چند واحد ساخته شده است؟ چرا سیمای جمهوری اسلامی که دربست در اختیار دولت شماست، گزارشی از آفریقای ایران لااقل به طور خصوصی جهت اطلاع حضرتعالی تهیه نمی کند؟ پس این کامران نجف زاده فقط بلد است به پیرمرد کروبی طعنه پینه بزند؟!
احمدی نژاد، می دانم که شما به شعار «عدالت اجتماعی» و «مهرورزی» تان ایمان دارید و ان شاءا... اینها شعار تبلیغاتی و انتخاباتی نبوده اند، اما حالا که تصمیم گرفته اید جهان را اصلاح کنید، اول از ایران خودمان و محروم ترین نقاط آن شروع کنید و قول آن شاعر جوان قلعه گنجی را هم بشنوید که می گوید:
«از یاد برده رمه، فصل کوچ را
چوپان نشسته شب ختم قوچ را
نخلی خمیده و دشتی ترک ترک
قحطی بریده امان بلوچ را»
http://www.ghadiri.org/archives/002021.html
یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همهی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما ً این پسر خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقهی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانهی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همینطور که می رفتم، تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم.
همینطور که عینکش را به دستش میدادم، گفتم: ” این بچه ها یه مشت آشغالن!“
او به من نگاهی کرد و گفت: ” هی ، متشکرم!“ و لبخند بزرگی صورتش را پوشاند. از آن لبخندهایی که سرشار از سپاسگزاری قلبی بود.
من کمکش کردم که بلند شود و ازش پرسیدم کجا زندگی می کنه؟ معلوم شد که او هم نزدیک خانهی ما زندگی می کند. ازش پرسیدم پس چطور من تو را ندیده بودم؟
او گفت که قبلا به یک مدرسهی خصوصی می رفته و این برای من خیلی جالب بود. پیش از این با چنین کسی آشنا نشده بودم. ما تا خانه پیاده قدم زدیم و من بعضی از کتابهایش را برایش آوردم.
او واقعا پسر جالبی از آب درآمد. من ازش پرسیدم آیا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازی کند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذراندیم و هر چه بیشتر محسن را می شناختم، بیشتر از او خوشم میآمد. دوستانم هم چنین احساسی داشتند.
صبح دوشنبه رسید و من دوباره محسن را با حجم انبوهی از کتابها دیدم. به او گفتم:“ پسر تو واقعا بعد از مدت کوتاهی عضلات قوی پیدا می کنی،با این همه کتابی که با خودت این طرف و آن طرف می بری!“ محسن خندید و نصف کتابها را در دستان من گذاشت.
در چهار سال بعد، من و محسن بهترین دوستان هم بودیم. وقتی به سال آخر دبیرستان رسیدیم، هر دو به فکر دانشکده افتادیم. محسن تصمیم داشت به جورج تاون برود و من به دوک.
من می دانستم که همیشه دوستان خوبی باقی خواهیم ماند. مهم نیست کیلومترها فاصله بین ما باشد.
او تصمیم داشت دکتر شود و من قصد داشتم به دنبال خرید و فروش لوازم فوتبال بروم.
محسن کسی بود که قرار بود برای جشن فارغ التحصیلی صحبت کند. من خوشحال بودم که مجبور نیستم در آن روز روبروی همه صحبت کنم.
من محسن را دیدم. او عالی به نظر می رسید و از جمله کسانی به شمار می آمد که توانسته اند خود را در دوران دبیرستان پیدا کنند.
حتی عینک زدنش هم به او می آمد. همهی دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهی من بهش حسودی می کردم!
امروز یکی از اون روزها بود. من میدیم که برای سخنرانی اش کمی عصبی است. بنابراین دست محکمی به پشتش زدم و گفتم: ” هی مرد بزرگ! تو عالی خواهی بود!“
او با یکی از اون نگاه هایش به من نگاه کرد( همون نگاه سپاسگزار واقعی) و لبخند زد: ” مرسی“.
گلویش را صاف کرد و صحبتش را اینطوری شروع کرد: ” فارغ التحصیلی زمان سپاس از کسانی است که به شما کمک کرده اند این سالهای سخت را بگذرانید. والدین شما، معلمانتان، خواهر برادرهایتان شاید یک مربی ورزش... اما مهمتر از همه، دوستانتان...
من اینجا هستم تا به همه ی شما بگویم دوست کسی بودن، بهترین هدیه ای است که شما می توانید به کسی بدهید. من می خواهم برای شما داستانی را تعریف کنم.“
من به دوستم با ناباوری نگاه می کردم، در حالیکه او داستان اولین روز آشناییمان را تعریف می کرد. به آرامی گفت که در آن تعطیلات آخر هفته قصد داشته خودش را بکشد. او گفت که چگونه کمد مدرسه اش را خالی کرده تا مادرش بعدا ً وسایل او را به خانه نیاورد.
محسن نگاه سختی به من کرد و لبخند کوچکی بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: ”خوشبختانه، من نجات پیدا کردم. دوستم مرا از انجام این کار غیر قابل بحث، باز داشت.“
من به همهمه ای که در بین جمعیت پراکنده شد گوش می دادم، در حالیکه این پسر خوش قیافه و مشهور مدرسه به ما دربارهی سست ترین لحظه های زندگیش توضیح می داد.
پدر و مادرش را دیدم که به من نگاه می کردند و لبخند می زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق این لبخند را درک نکرده بودم.
هرگز تاثیر رفتارهای خود را دست کم نگیرید. با یک رفتار کوچک، شما می توانید زندگی یک نفر را دگرگون نمایید: برای بهتر شدن یا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسیر زندگی یکدیگر قرار می دهد تا به شکلهای گوناگون بر هم اثر بگذاریم.
دنبال خدا، در وجود دیگران بگردیم.
دیروز مرد متاهلی رو دیدم که با معشوقش به گردش اومده بود. با کمال بی شرمی از زنش با معشوقه سخن میگفت و به حماقتش میخندید.از اینکه از صبح تا شب مشغول کار خونه و تر و خشک کردن بچه هاست.
-دائم تو آشپز خونس و بوی قرمه سبزی میده همه چیزش خلاصه میشه تو پخت و پز وشست و شو....
-من امروز که از کلاس ایروبیک بر میگشتم رفتم تو مغازه عطر فروشی وای نمیدونی چه عطرای معروف و گرونی داشت اینو خریدم.بو کن ببین خوبه نه؟
-فوق العادس .زنم هر وقت میام خونه میدوه لباس عوض میکنه اما حالم به هم خورد از بس اون پیرن صورتی رنگ و رو رفته رو تو تنش دیدم.از دوران نامزدی دارتش.اون موقع یه غلطی کردم و گفتم این بهش میاد- دیگه از تنش در نمیاره !.
-بهترین تفریح من خرید لباسای مد روزه هر رنگی مد میشه.هر مدلی که رو بورسه تو تن من میبینی..لباس بیشتر از یه ماه حالمو بهم میزنه.دوستام میگن تنوع طلبی اما من میگم آدم همیشه باید شیک و پیک بگرده.
ـدیروز بهش میگم خانم بیا یه سفر خارج از کشور بریم.خندید و گفت فعلاقسط خونه واجبتره.شمال خودمون میرزه به صد تا کشور خارجی سفر واسه اینه که به آدم خوش بگذره مهم نیست کجابری دلت باید شاد باشه.
-راستی با دوستام دارم میرم قبرس .فصل آفتاب گرفتنه.آی دریا میچسبه....من اگه سالی ۲بار مسافرت خارجی نرم میمیرم.آدم باید دنیا رو بگرده و خوش بگذرونه..
ـاز بس که کم توقعه عادتم داده.هزار دفعه بهش گفتم اگه ازم چیزی نخواد منم برای بدست آوردنش تلاشی نمیکنم.اما میگه (تو چه گناهی داری؟ من بزرگترین خواستم سلامتی تو و بچه هاس. اینا نعمته همین که سایه ات با لا سر من و بچه هاس برام کافیه.
ـ بیا صورتحساب و آوردن ...(.۴۵۰۰۰تومان)
ـ ای داد بیداد!!!!!!!!!! من فقط ۴۰۰۰۰تومن دارم.!......شرمنده ۵۰۰۰تومنشو تو میدی
ـ صد دفه به خودم گفتم با مرد بی پول بیرون نیام. تو چرا آدم نمیشی هزار بار بهت گفتم پول تو جیبت بذار تا وقتی با من میای بیرون مجبور نشی از من پول بگیری......