خودکشی در مه

مرگ پایان کبوتر نیست

خودکشی در مه

مرگ پایان کبوتر نیست

دانش آموز:می خواهم فاحشه بشوم

 

                                                                                   

                                                                                   
از زبان معلم این دانش آموز: مسلما این موضوع انشاء برای هزارمین بار  تکرار شده ، 

 فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود موضوع را این جوری پای تخته نوشتم "  

می خواهید در آینده چه کاره  بشوید؟

الگوی شما چه کسی است ؟

 " و برایشان توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما تصمیم بگیرید 

 این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا همان هایی هستند که هزار ها بار  

تکرار شده اند ، با این تفاوت که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده که بطور مثال  

میتوان این رشته ها را نامبرد:
از زبان یک دانش آموز: من گفتم دوست دارم که مهندس هوا و فضا شوم ولی  

پدرم می گوید 

 الان ام وی ام ( منظور همان MBA است ) که بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد.

 از زبان دیگر دانش آموز میشنویم : دوست دارم مهندسی اتم بخوانم ولی 

 پدرم دوست ندارد 

 می گوید اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ...
ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر این یکی است " می خواهم
فاحشه بشوم "  

شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده ساله چنین شغلی را انتخاب کرده .

" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی )  

ولی به نظرم 

 شغل خوبی است .  

خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست 

 مثل مادرم  

پرستار بشوم . 

 پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم .  

شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است .  

ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . 

 ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد .  

بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . 

 ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . 

 گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است .

ادامه مطلب ...

خیلی جالب است بخوانید

خیلی جالب است بخوانید

 

با تاکسی داشتم می رفتم میرداماد. وقتی به میدان محسنی (میدان زمانی سابق و میدان مادر کنونی) رسیدیم راننده یک مغازه طلا فروشی را نشان داد و گفت «صاحب بدبخت این مغازه الان زندانه»

آنگونه که راننده تاکسی تعریف می کرد چند ماه پیش دو نفر وارد این مغازه شدند و چند سرویس طلا انتخاب کردند که قیمت آنها حدود 15 میلیون تومان شد. مشتری مذکور به صاحب مغازه گفته که پول همراه ندارد آیا امکانش هست پول سرویس های طلا را  به حساب صاحب مغازه واریز کند.

صاحب مغازه هم که به چیزی مشکوک نشده بود شماره حسابش را به آنها می دهد و می گوید بعد از واریز وجه به حساب سرویس ها را تحویل خواهد داد.

مشتری وانمود می کند عجله دارد و می گوید من همینجا می مانم تا دوستم که در بانک است پول رابه حساب شما واریز کند .

مشتری از تلفن مغازه با دوستش تماس می گیرد و شماره حساب صاحب مغازه را به کسی که ادعا می کرده دوست وی است اعلام می کند .

بعد از چند دقیقه صاحب مغازه با بانک تماس می گیرد و بانک هم تائید می کند که کل مبلغ به حساب وی واریز شده است. مشتری هم طلاها را تحویل می گیرد و از مغازه خارج می شود .

ادامه مطلب ...

مسئول جهل ما کیست؟

روزى که امیرکبیر به شدت گریست
 سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند